جدول جو
جدول جو

معنی تباه گردیدن - جستجوی لغت در جدول جو

تباه گردیدن
(اَ)
تباه گشتن. ضایع و فاسد شدن. خراب گردیدن:
علما راست رتبتی در جاه
که نگردد بروزگار تباه.
اوحدی.
، هلاک گردیدن:
همی گفت با دل که بر دست شاه
گر ایدون که سودابه گردد تباه...
فردوسی.
زمانه برانگیختش با سپاه
که ایدر بدست تو گردد تباه.
فردوسی.
که من بنده بر دست ایشان تباه
نگردم نه از بیم فریادخواه.
فردوسی.
، تیره و تار گردیدن:
چو گردن بپیچی ز فرمان شاه
مرا تابش روز گردد تباه.
فردوسی.
- تباه گردیدن دل، غمگین و پریشان و افسرده دل گردیدن:
مهان را چنین پاسخ آورد شاه
کز اندیشه گردد همی دل تباه.
فردوسی.
رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
تباه گردیدن
تباه شدن
تصویری از تباه گردیدن
تصویر تباه گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(فَرْ اُ دَ)
تباه شدن. ضایع گردیدن. نابودگشتن. از بین رفتن. هبا شدن. هدر رفتن:
در وقت کینه گر بودش بر حسود دست
قهرش چنان کند که هبا گردد و هدر.
عطار
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ رَ / رِ)
باطل، هباء، هدر، باد شدن. هیچ شدن. رجوع به باد و باد گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(رُ صَ / صِ دَ)
کباب گشتن. کباب شدن:
عشق تو با چار چیزم یار دارد هشت چیز
مر مرا هر ساعتی زین غم جگر گردد کباب.
فرخی سیستانی.
رجوع به کباب شدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
تیره گشتن. تیره شدن. تاریک و سیاه و ظلمانی گردیدن:
و هرگه که تیره بگردد جهان
بسوزد چو دوزخ شود باد غز.
خسروی سرخسی.
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
زدل ترس و اندیشه بیرون کنیم.
فردوسی.
به پیش اندر آیند مردان مرد
هوا تیره گردد ز گرد نبرد.
فردوسی.
، گرفته و تار شدن. ناصاف شدن و کدر گشتن: و گفت عارف آن است که هیچ چیز مشرب گاه او تیره نگرداند. هر کدورت که بدو رسد صافی گردد. (تذکرهالاولیاء عطار).
از صفا گر، دم زنی با آینه
تیره گردد زود با ما آینه.
مولوی.
، ضایع و تباه گردیدن:
چو زینگونه بر من سرآمد جهان
همه تیره گردد امید مهان.
فردوسی.
- تیره گردیدن دل، تیره شدن دل. غمگین و خشمناک شدن دل:
دل شاه کز مهر دوری گرفت
اگر تیره گردد نباشد شگفت.
فردوسی.
بدو گفت کای پهلوان جهان
اگر تیره گردد دلت با روان.
فردوسی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
درخشان شدن. روشن شدن: اکماد، تابان گردیدن جامه. لعب متن الفرس، پشت اسب تابان گردید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ)
تمام شدن. تمام گشتن. کامل شدن. بی نقص گردیدن. بی کم و کاست شدن: ورای قنوج را ملک تمام نگردد تا زیارت این بتخانه نکند. (حدود العالم).
به دو هفته گردد تمام و درست
بدان باز گردد که بود از نخست.
فردوسی.
توحید تو تمام بدو گردد
دانستی ارتو واحدیکتا را.
ناصرخسرو.
تا نبیند رنج و سختی مرد کی گردد تمام
تا نیابد باد و باران گل کجا بویا شود؟
ناصرخسرو.
تا بجای او شناسیمش امام
تاکه کارما از او گردد تمام.
مولوی.
، پایان یافتن. به آخر رسیدن:
امیدها به لبش داشتم ندانستم
که این قدح به چشیدن تمام می گردد.
صائب (از آنندراج).
رجوع به تمام و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
تباه کردن. بهمه معانی رجوع به تباه و تباه کردن و دیگر ترکیب های تباه شود
لغت نامه دهخدا
(مُطَ / طِ مَ)
نو شدن. تازه گشتن. نو گشتن. نو گردیدن. تجدید شدن، مجازاً بمعانی ذیل آید: بنوی پدیدآمدن. حادث شدن. اتفاق افتادن: رسول از بلخ رفت... پنج قاصد با وی فرستادند چنانکه یکان یکان را بازگرداند با اخباری که تازه می گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297). همچنانکه از سبب ها حالها تازه گردد اندر تن مردم آنرا امراض گویند، از امراض نیز حالها تازه گردد، آنرا اعراض گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مجازاً، خوش و خرم شدن. تابناک شدن:
ورا چون تن خویش داری بمهر
بفرمان او تازه گرددت چهر.
فردوسی.
- تازه گردیدن دین، کیش و مانند آن، استوار شدن آن. استحکام وی:
کزین بگذری پنج راهست پیش
کز آن تازه گردد ترا دین و کیش.
فردوسی.
فرستم چو فرمایدم پیش اوی
وز آن تازه گردد دل و کیش اوی.
فردوسی.
- تازه گردیدن روان (جان) ، فرح و سرور یافتن روح و جان. شادشدن آن:
پر از گاو و نخجیر و آب روان
ز دیدن همی تازه گردد روان.
فردوسی.
ز بس رنگ و بوی و ز آب روان
تو گفتی کز او تازه گردد روان.
فردوسی.
بگرد اندرش آب و رود روان
که از دیدنش تازه گردد روان.
فردوسی.
خوشا بهاران کز خرمی و بخت جوان
همی بدیدن روی تو تازه گردد جان.
فرخی.
بسبزی کجا تازه گردد دلم
که سبزی بخواهد دمید از گلم ؟
(بوستان).
ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرمست
تا کجا بودی که جانم تازه میگردد ببوی.
سعدی.
رجوع به تازه و ترکیبات آن، مخصوصاً تازه گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ رَ)
تباه گردیدن. تباه گشتن. تبه گشتن. هلاک گردیدن:
همی راست گویند لشکر همه
تبه گردد از بی شبانی رمه.
فردوسی.
نخواهم که چون تو یکی شهریار
تبه گردد از چنگ من روزگار.
فردوسی.
تبه گردد آنهم بدست تو بر
بدین کین کشد گرزۀ گاوسر.
فردوسی.
، ویران گردیدن:
تبه گردد آن مملکت عنقریب
کزو خاطرآزرده گردد غریب.
سعدی.
، نابود شدن. محوگردیدن:
ز خورشید واز آب و از باد و خاک
نگردد تبه نام و گفتار پاک.
فردوسی.
تبه گردد این روی و رنگ رخان
بپوسد بخاک اندرون استخوان.
فردوسی.
پند تو تبه گردد در فعل بد او
برواره گژه آید چو بود کژ مبانیش.
ناصرخسرو.
، دیگرگون گشتن. فاسد شدن:
گر بخدمت همی کنم تقصیر
تات بر من تبه نگردد ظن.
مسعودسعد.
بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تباه گردانیدن
تصویر تباه گردانیدن
تباه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
نو شدنتازه گشتن نو گشتن نو گردیدن، بنوی پدیدآمدن حادث شدن اتفاق افتادن، خوش شدن خرم گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابان گردیدن
تصویر تابان گردیدن
درخشان شدن روشن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگاه گردیدن
تصویر آگاه گردیدن
خبر شدن آگاهی یافتن مطلع گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد گردیدن
تصویر باد گردیدن
هدر رفتن، هیچ شدن، باطل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبه گردیدن
تصویر خبه گردیدن
خفه کردن
فرهنگ لغت هوشیار